عذاب آور ترین حقیقت؟؟؟؟

آغاز ...
اول کلام به نام او .... همونی که هر وقت رفتم در خونه اش فقط خوبی دیدم ،

به نام عشق نامتناهی ....

 

میانه ...

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

درٍِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

همنوای دل من بود به تنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

پایان ...

خوب راستش قسمتی از وجودم رو هک کردند ...قسمتی از وجودم که 2 سال با اون زندگی کردم ...ای دی pana_iran اگر هکر محترمش نخوادپسوردش رو پس بده به تاریخ پیوست ...راستش من هنوز تو شوک اولیه قرار دارم ..دلم برای خیلی از دوستان تنگ می شه.... دلم برای همه تنگ میشه ...  این ایدی جدید منه هر کی خواست منو به لیستش اضافه کنه ...   Mostafa_asdf

 این پست رو با یک سوال تموم میکنم

به نظر شماعذاب آور ترین حقیقت چیه؟؟

..؟

.....؟

.............................؟

حقیقتی رو سراغ دارید که از حقیقت عشق یک طرفه عذاب آور تر باشد؟

خیلی سخته کسی رو که دوستش دارید ،برای شما وقت نداشته باشه .... نه؟؟  

 

 

 

آغاز،میانه و پایان....

آغاز ....

آي جماعت، چطوره احوال‌تون؟
چي مونده از صفاي پارسال‌تون؟
نگين فلاني از لطيفه خسته است
خداگواهه من دلم شكسته است
با خنده شماس كه جون مي‌گيرم
براي تك‌تك شما مي‌ميرم
حتي اگه فقير و بي‌پول باشيد
دلم مي‌خواد كه شاد و شنگول باشيد
خونه‌هاتون چرا خوش‌آب و رنگ نيست؟
چي‌شده؟ خنده‌تون چرا قشنگ نيست؟
حرفهاي گريه‌دار نمي‌پسندين؟
مي‌خواين يه جوك بگم كمي بخندين؟**

میانه.....

به نام خداوند بخشنده مهربان

 

هر گاه درون سینه ام دنیایی از ناگفته ها سنگینی می کند به خاطر می آورم که در پیشگاهت نا گفته ای ندارم چرا که تو ناگفته هایم را می دانی وننوشته هایم را می خوانی واین یاد از سنگینی سینه ام می کاهد وباز آرام می گیرم.

 

می دانم که می دانی !اما دوست دارم برایت بگویم .دلم می خواهد با تو سخن بگویم .می دانم که می دانی چه می خواهم بگویم هر چند خود نمی دانم.

 

می خواهم با تو از تو بگویم .از بزرگیت از اینهمه لطف وکرمت از عشقت.

 

معبود من!

بر زبان ناتوانم قدرت ده تا در مقابل اینهمه احسانت ذره ای شکرگزار باشم.

بگذار ازعشقت بگویم از اینکه چقدر دوستت دارم از اینکه چقدر خرسندم که تو را دارم که بنده توام اما گفتن از عشق تو آسان نیست ادعای عاشقی در برابر تو وعشق سرشارت برمخلوقاتت دور از ادب است ومن شرمسارم از اینکه تو اینقدر عاشقی و من ......

 

بار الهی!

به خودت قسم همیشه تو را شکر می کنم که تو را دارم که ایمانی هرچند سست وضعیف و کم دارم.

آری تو را شکر می گویم فقط وفقط به خاطر خودت می دانم که می دانی!

 

عزیزا!

در هر حالی در خوشی و ناخوشی در گرفتاری و آسایش در شادی و غم در سختترین لحظات زندگیم زمانی که با تمام وجود رو به درگاهت آورده ام وگریسته ام تو را شکر گفته ام .می دانم که می دانی!

حتی آن زمان که بنده ای از بندگانت به بدترین وجه مرا آزرده اند دم نزدم و تنها تو را شکر گفته ام می دانم که می دانی ! ومی دانم که می بینی!

 

پس باز هم می گویم :

خداوندا شکرت .راضیم به رضای تو

پایان ......

 من حق نداشته ام، که تو را نگه دارم

                                          تو خودت را در من جابگذار...

 

***************************************

پی نوشت

عجب فازی میده آدم بعد 2 شب تب لرز بابت آنفولانزا 3 تا استامینفون کدوئین 350 بخوره بعد بیاد وبلاگ بنویسه .. من الان توآسمونام  

  

خبرنگاری سخت ترین کار ممکنه توی جامعه ماست نه امنیت کاری وجود دارد  نه امنیت جانی .... 95 تا از خبرنگارهای این مملکت پرکشیدند فقط خدا کنه رضا حسین مردی خبرنگار شبکه خبرتو این جمع نباشه .... گوشی همراهش که خاموش بود

 

** این اشعار مربوط به  یک مثنوی بلنداست اگر وقت شد می گذارمش اینجا ...

روزگار سختی است ....

 تقديمی ديگر از من  به تمامی كسانی  كه منتظرند :

 

 روزگار سختی است ...........!

 آدمها خشكند ... حقايق تلخند ..... روياها شوكران !

 جوی های روان تنگ اند و درختان قطور ضعيف !

 خورشيد گرم است و سوزان .. ماه بی خيال و فروزان !

 می دانم . من می دانم . تو هم می دانی ... همه می دانند ... روزگار عجيبی است !

 انسانها در ميان خرابه هايی که زيبايشان می نامند می زیند و به آن عشق می ورزند .

 و اينچنين بر حقارت خود دامن می زنند ...

 و من به دور از هياهوی آدمک های دل خوش ... همچنان در خود فرو می روم .

 هر چه بيشتر در ميانشان می زيم دورتر می شوم و غربيه تر ! 

 آری ... معصوميت كودكيهايم گم شده است ،

 اما من هنوز هم همان كودك عاشقم  و ساده دل !

 و همچنان در انتظار ،

 در انتظار ظهور باغی از جنس اقاقی ،

 كه مرا از خود و خويشتن ها برهاند  و به سر منشا خود بازگرداند .

 و  رسیدن به خدایی که در این نزدیکیست ...

 من اينجا تنها ماندم ،

 خدایا مرا به بغضی که از تو می شکند بسپار ،

 مرا به باد های تندِ رهاکننده ی گويا ...  مرا تا هميشه به باران شوينده بسپار .

 پروردگارا ، انتظار سخت ترين مجازاتی است كه برایم در نظر گرفته ای !

 مرا ...... ببـــــــر . 

                                         

 

نذر چشمانت ....

 

هوا ترست به رنگ هواي چشمانت
دوباره فال گرفتم براي چشمانت


اگر چه كوچك و تنگ است حجم اين دنيا
قبول كن كه بريزم به پاي چشمانت


بگو چه وقت دلم را ز ياد خواهي بر د
اگر چه خوانده ام از جاي جاي چشمانت

 
                         دلم مسافر تنهاي شهر شب بو هاست 
                          كه مانده در عطش كوچه هاي چشمانت


تمام آينه ها نذر ياس لبخندت
جنون آبي در يا فداي چشمانت


     چه مي شود تو صدايم كني به لهجه موج
به لحن نقره اي و بي صداي چشمانت


تو هيچ وقت پس از صبر من نمي آيي
در انتظار چه خاليست جاي چشمانت


به انتهاي جنونم رسيده ام اكنون
به انتهاي خود و ابتداي چشمانت

من و غروب و سكوت و شكستن و پاييز
تو و نيامدن و عشوه هاي چشمانت


خدا كند كه بداني چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعاي چشمانت

و  ....

 خدا كند كه بداني چه قدر محتاج ست 
            نگاه خسته من به دعاي چشمانت