آغاز....

                      الهی...

                                     گاهی...

                                                    نگاهی...

 میانه...

من گناهكارم!

گناهم اينهمه دلتنگي ست و سكوت و بغض!

و اگر تو، براي لمس خيالم مي آيي،

آن را خيلي دورترها، به جرم تمام گناهاني كه با افتخار جارشان مي زنم به دستانت بخشيدم!

حتي لمس نگاهم را هم بخشيدم!

حالا با دست ِ خالي، تاوان باراني بودنم را پس مي دهم.

باكم نيست!

من گم مي شوم در وسوسه بودنت و منتظر مي مانم كه تو مرا بيابي!

من گم مي شوم در وهم اينهمه جاده و صبوري مي كنم كه تو مرا به ماندن بخواني!

قمري مي خواند!

باد مي وزد!

ابر مي گريزد و من باز منتظر مي مانم!

مي هراسم كه تو بيايي و مرا نيابي و باز سرگرداني از سر گيرم!

شنيده ام كه تو هم عمري سرگردان بوده اي و حال پي نازنين مي گردي!

هي به آواي خاموش سرنوشت را نفرين مي كني كه چرا زودتر نشاني از نازنين نشانت نداده است!

هي تقدير را سرزنش مي كني!

هي بغض مي كني!

هي آه مي كشي!

اما ديگر فايده اي ندارد!

من و تو ديروز را گم كرده ايم و در پي فردا دوانيم!

هي فال حافظ مي گيريم به نيت رسيدن اما مي دانيم نمي رسيم!

هي از ته دل دعا مي كنيم ديروزمان خواب باشد!

هي گمان مي كنيم، عمري خواب بوده ايم و حالا دمي است كه بيداريم!

بي رودربايستي بگويم!

شايد هنوز هم خواب باشيم و خود را به بيداري مي زنيم!

نمي دانم!

دلم شور مي زند!

نكند در خيال جا بماني و باز نيايي؟

نكند باز من و تو بمانيم و اينهمه نبودن؟

اگر امروز هم بگذرد و همديگر را نيابيم، مي داني بايد چقدر منتظر بمانيم تا باز فردا برسد؟

سر به سرم نگذار كه فردا همه چيز درست مي شود!

تو خود بهتر مي داني، بعد از پاييز ديگر فردايي طلوع نمي كند!

مي دانم كه همه فصلها پاييز است اما...

ديروزها در امروز جا خوش كرده اند و خيال گذشتن ندارند!

اگر امروز هم بگذرد و همديگر را نيابيم چه؟

آنوقت من تو مي مانيم و اينهمه نبودن!

آنوقت من و تو مي مانيم و اينهمه انتظار!

آنوقت من و تو مي مانيم و اينهمه خيال باران!

آنوقت من و تو مي مانيم و اينهمه سكوت ِ رؤيا!

آنوقت من و تو مي مانيم و اينهمه تاريكي فردا!

هيچ مي داني براي آمدنت چقدر ثانيه هاي بودنم را حباب كرده ام؟

هيچ مي داني براي آمدنت چقدر اين دل را اميد داده ام؟

همه مي گويند انتظارم شكوفه نمي دهد.

همه مي گويند اينهمه پريشاني آْب در هاون كوبيدن است.

همه مي گويند اينهمه دلتنگي پاسخي جز سكوت ندارد!

اما من...

فقط كمي دير كرده اي، مي دانم مي آيي...

مي دانم!

 پایان...

عالمان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا. روز و شب و شب و روز علم می اندوختند. زاهدان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا. روز و شب و شب و روز زهد می اندوختند.عابدان دلشوره داشتند و عبادت می اندوختند.

جوانمرد اما دلشوره نداشت ، ذوق داشت و شوق داشت. پاکی جمع می کرد برای روز ملاقات. و می گفت : شما علم و زهد و عبادت جمع می کنید. من اما پاکی و بی باکی. زیرا که آن عزیز ، پاک است و بی باک.

***

قرن هاست که عالمان و زاهدان و عابدان و جوانمردان می آیند و می روند و ما همچنان نگاه می کنیم و نمی دانیم برای آن عزیز ، کدام عزیزتر است، علم و زهد و عبادت یا پاکی و بی باکی

 

 پ. ن

۱-قول دادم بنویسم از اون چی تو ذهنمه اما  امشب رو بی خیال ....

۲-جدی نیست ...اما ....وقتی مُردم ......اطرافتان راخوب نگاه کنید ..... شاید از شعری بشنوید که دارد .... دنبال ِ صاحبش می گردد.

۳- به یاد مهر :

در مدرسه از نشاطمان كم كردند

از فرصت ارتباط مان كم كردند

هرو قت به هم عشق تعارف كرديم

از نمره ي انظباتمان كم كردند

۴- امروز: باران آمد...باران آمد....اما....هیچ مردی نیامد.